saranghae

خــــــــــدایا!!

تا تو به داد من برسی . . .

من به تو رسیده ام
.........................................

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت21:28توسط پردیس | |

پاییز است... 
و هوا پر شده از دوستت دارم هایی که به باد سپردم!!
کاش پنجره ات باز شد!!!
 

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت21:17توسط پردیس | |

رفیق دلت که گرفت پیش من بیا!کمی غصه هست با هم میخوریم.

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت20:53توسط پردیس | |

رفتنت نمکی بود بر همه ی زخمم هایم

من از همه ی دنیا یکی تورا داشتم یکی خدا را

 

از سر کوفت هایی که شنیدم بگویم؟

میگویند کجاست انکه بر سینه میزدی سنگش

 

 

میگویند الان با دیگریست
...

 


برگــــــرد و همه ی دنیا را غافلــگیــــر کن ،

من حتـــــی با خـــدا هم شـــرط بستـــم .

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت21:1توسط پردیس | |

وقتی تبر وارد جنگل شد همه درختان فریاد کشیدند:

نگاه کنید...جنس دسته اش از ماست.

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت15:14توسط پردیس | |

مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم
اما تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز تـــرینشان !

بعــد از تــــ ـــو آدم ها
تنها خــــراش های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که هیچ کـــــــدامشان
به پای تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند
به قلبــــــم نـــــــرسیدند . . . !

+نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت13:37توسط پردیس | |

" خداحافظی ات "

 

عجب خرابه ای به بار آورده!

نگاه کن ...

مدت هاست در تلاشند

مرا از زیر آوار تنهایی هایم بیرون کشند!

 

+نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت13:30توسط پردیس | |

برای دوست داشتنت


از من


دلیل میخواهند،


چشمانت را به من قرض میدهی؟؟

+نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت20:57توسط پردیس | |

++ وقتی تمام راه را آمدم 

 

وقتی تا تو هیچ نمانده بود

چقدر دیر یادش آمد خدا 

که ما قسمت هم نبودیم!

 

 

++ من کفر نمی گویم

فقط می ترسم !

تو باشی نمی ترسی؟

وقتی اجابت هیچ دعایی را به چشمانت نبینی ؟!

 

 

++ هر كه را دوست داري

مي گيـــــــــري !

هر كه را دوست داري

مي بري !

از عشقم بگذر خدا

رگ غيرتم را مي زنم !

+نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت20:54توسط پردیس | |

نیوتون اگر جاذبه را درست میفهمید شریک زندگی اش از درخت متنفر نبود 

     ودر در دفتر خاطراتش نمینوشت :اشک های من هم به زمین می افتاد !

                                     اما تو سیب را ترجیح دادی!!    

+نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت20:25توسط پردیس | |

بعد از مدت ها دیدمش!

دستامو گرفت و گفت چه قدر دستات تغییر کرده.... .

خودمو کنترل کردم و فقط بهش لبخند زدم !!تو دلم گریه کردم و گفتم بیمعرفت...!

دستای من تغییر نکرده...دستات به دستای اون عادت کرده!!!

+نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت20:19توسط پردیس | |

ضبط میکنم تمام حرفهایت را

نه برای روزهای بی تو بودن!!!!

صدایت آنقدر آرامم میکند که یادم میرود باید نفس بکشم!!!!

+نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت19:42توسط پردیس | |

دستم بگیر
دارم به یادت
.
.
.
می افتم

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت15:54توسط پردیس | |

جهــان چیــزی شبیــه مــوهــای تــوســت!
سیــاه و ســرکــش و پیچیــده!
خیــال کــن چــه بــی بختــم مــن،
کــه بــه نسیــمی حتــی،
جهــانــم آشــوب مــی شــود . . .

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت15:47توسط پردیس | |

من چشمهایم را بستم و
تو قائم شدی
من هنوز روزها را می شمارم و
تو پیدا نمی شوی
یا من بازی را بلد نیستم
یا
تو جرزدی؟؟؟!

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت15:38توسط پردیس | |

شــاخــه‌ای خــم شــده،
پــی ســایــه‌اش مــی‌گــردد!
ســایــه رفتــه‌ســت
زیــر شــاخــه‌ای دیگــر!

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت15:30توسط پردیس | |

از زخم‌های بزرگ
خط کوچکی باقی می‌ماند
و از چشم‌های تو
چه بگویم ...
خاطره‌ی آرنج‌های تو
بر تخت من گود افتاده

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت15:21توسط پردیس | |

 

ایـــن بـــار ،
سیـــگار را بـــکش ،
از طـرفـــی کـــه مـــی ســـوزد ؛
تـــا بــــدانــی چـــه میـــکشم

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت15:19توسط پردیس | |

برایم کــَـف زدند

 در آغوشـَـم گرفتند

 تایید و تشویقــَـم کردند .. که آخــر فرامــ.ــوشت کــردم

 

دیگر تا ابـ.َـد بر لـَـبانم لبخنــدی تــَـصنعـی مهمـان است

اما بیــن ِ خــودمـان باشــد ، هنــوز تنهــ.ــا دلـبـَـرکــَـم تــ…ُــو هسـتــی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت14:50توسط پردیس | |

هنوز هم مرا به جان تو قسم میدهند

 

میبینی تنها من نیستم که رفتنت را باور نمیکنم ...

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت14:49توسط پردیس | |

بعضی آدمهــــــا یهـو میــان! یهـو زندگیـتـــــو قشنگ میکنن! یهـو میشن همــــــه ی دلخـوشیت ! یهـو میشن دلیـل خنــــــده هات! یهـو میشن دلیل نفس کشیــــدنت ! بـعــــد همینجـوری یهـو میــــــرن ! یهـو گنـــــــــــد میـزنن بـه آرزوهــــات !یهو میشن دلیل همه ی غصه هات و همه ی اشکات…
یهو میشن سبب بالا نیومدن نفست…

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت14:44توسط پردیس | |

با زندگی قهر نکن! دنیا منت هیچ کس را نمی کشد…

+نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت14:39توسط پردیس | |

برای قد کشیدنم خیلی ها کوتاه آمدند...

+نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت17:0توسط پردیس | |

At least 5 people in this world love you so much they would die for you
حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند برایت بمیرند

At least 15 people in this world love you, in some way
حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند

The only reason anyone would ever hate you, is because they want to be just like you
تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت16:4توسط پردیس | |

 

به شستشو نیاز داری؟ (فوق العاده زیبا)
A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart.
She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند.
دخترک حدوداً شش ساله بود.
موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد


It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters,
so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.
We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود
که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم.
همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم

We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود

I am always mesmerized by rainfall.
I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world.
Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome
reprieve from the worries of my da
باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم.
باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد.
خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون
من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم

Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance
we were all caught in, 'Mom let's run through the rain
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود
در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم

she said.
'What?' Mom asked.
مادر گفت: چه؟

'Let's run through the rain!' She repeated.
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم

'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.
مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه

This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain..'
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم

'We'll get soaked if we do,' Mom said.
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد

'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,
' the young girl said as she tugged at her Mom's sleevs
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی

'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟

'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer,
you said, ' If God can get us through this, He can get us through anything! ' '
یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی.
تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد

The entire crowd stopped dead silent.
I swear you couldn't hear anything but the rain.
We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند.
قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد.
همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد.
مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟

Now some would laugh it off and scold her for being silly.
Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life.
A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند.
اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود.
لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود

'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain.
If GOD let's us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.
مادر گفت: عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم.
اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت

Then off they ran. We all stood watching,
smiling and laughing as they darted past the cars and yes,
through the puddles. They got soaked.
و سپس آن دو دویدند.
ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند
و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند

They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars.
And yes, I did. I ran. I got wet. I needed washing
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند.
و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم

Circumstances or people can take away your material possessions,
they can take away your money, and they can take away your health.
But no one can ever take away your precious memories...So,
don't forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند،
می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند.
اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.
پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید.

To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است

I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید

They say it takes a minute to find a special person,
an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت،
و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است

Send this to the people you'll never forget and remember to also send it to the person
who sent it to you. It's a short message to let them know that you'll never forget them.
این ایمیل را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی،
و همچنین برای کسی که این ایمیل را برای تو فرستاده بفرست.
این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموش شان نخواهی کرد

If you don't send it to anyone, it means you're in a hurry.
اگر این ایمیل را برای کسی نفرستی، معلوم می شود که سخت گرفتاری

Take the time to live!!!
از زمانی که زنده هستی بهره ببر

Keep in touch with your friends, you never know when you'll need each other
با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

and don't forget to run in the rain
و فراموش نکن که زیر باران بدوی

 

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت16:2توسط پردیس | |

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
                            ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...



+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت15:56توسط پردیس | |

گول دنیا را مخور...

ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند...

بره های این حوالی گرگها را میدرند...

سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها...

زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند...

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت15:32توسط پردیس | |