کسی نیست چیزی نیست شاید این صدای سکوت قدم های باد است شاید باز باران با ترانه میزند بر بام خانه شاید این چهره خسته...شاید این دل پیر شاید این روح اواره این قلب افسرده... شاید ان شازده کوچولو هم... شاید...شاید این همه ادم شاید ان اشک گوشه چشم شاید ... شاید همه مردند که این گونه غرق در سکوتند شاید این لب خاکستری جنازه هاست که میبوسد صورت سرد را از عقب جلو افتاده...مغز ناهمگونم شاید....شاید هم من معلولم
يك روز دختري به سوي كورش كبير رفت و گفت: من عاشقت هستم. كورش گفت : لياقت شما برادر من است كه زيباتر از من است و پشت سرت ايستاده. دخترك برگشت اما کسی رو ندید. كورش گفت : اگر عاشقم بودي هيچ وقت بر نميگشتي.
در قلــــــبم زمين لــرزه اي به وســعت 8 ريشـــتر اتفاق افتاد آنقدر شـــدید که حتی انعکاس آن را در مغزم نیز احســاس کردم . تمام مویرگ ها - سرخرگ ها و سیاهرگ های من در هم تنید . درختـــــان و ســـاختمان های قلبم فرو ریخت . خون هم چو ســــــیلی در بدنم جاری گشت و هزاران بلا های دیگر اما تو چه ســـــاده از همه این حوادث گذشتی وفقط به خاطر فقط بــه خــــاطــر ... یک آبادی دیگر ...
آدم دلتـــنگ ؛ حرف حالی اش نمی شود .... لطفاً برایش فلسفه نبافید ... |
About
سلام. به کلبه ی عاشقانه ی من خوش اومدید! امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین! نظر یادتون نره!
Home
|